آزمایش های رفتارگرایان بی اعتبار است
نویسنده: ریچارد مکینز
«اگر محیط انتخاب را به شدت محدود کنیم می توان به آسانی اثبات کرد که مردم غیرعقلایی هستند.»
هر دو دسته روانشناسان رفتاری و اقتصاددانان رفتاری، ایرادات زیادی در شیوه های تحلیل اقتصاددانان پیدا کرده اند. انتقادات آنها از قالب استانداردی پیروی می کند. رفتارگرایان مدرن ابتدا فرض را بر این می گذارند که اقتصاددانان جریان اصلی (نئوکلاسیک) در مدل هایشان فرض می گیرند مردم هنگامی که به زندگی روزانه خود مشغول هستند کاملا(یا تقریبا ) عقلایی رفتار می کنند؛ یعنی اینکه بگوییم مردم تقریبا در هر موقعیت انتخاب، تخمین های دقیقی از هزینه ها و فایده ها (تنزیل شده به نحو دقیق بر اساس ریسک و زمان) دارند. سپس رفتارگرایان اصرار دارند که بگویند بیشتر اقتصاددانان کنونی واقعا به مدل هایشان باور دارند؛ یعنی آنها واقعا معتقدند که مردم در معاملات روزانه خود کاملاعقلایی رفتار می کنند.
رفتارگرایان پافشاری می کنند که برخلاف آنچه اقتصاددانان فرض می گیرند، مردم به شیوه های گوناگون غیرعقلایی نیستند؛ آنها «غیرعقلایی پیش بینی پذیر» هستند، اما مردم در قیاس با روش های پیشنهادی رفتارگرایان، «عقلایی» پیش بینی پذیرتری هستند. حقیقتا این چیزی است که من دست کم از یافته های یک رفتارگرای سرشناس پیدا کرده ام.
انتخاب بین امور قطعی و برد و باخت: سرچشمه غیرعقلایی بودن؟
رفتارگرایان کنونی نظرسنجی ها و آزمایش هایی را تدارک دیده اند که تعدادی از «نابهنجاری ها» در تصمیمات و رفتار مردم را برملامی سازد. به نظر می آید این نظرسنجی ها و آزمایش ها نشان می دهند مردم در محاصره مجموعه سوگیری های جدی تصمیم گیری قرار دارند به این معنا که آن طور که اقتصاددانان فرض می گیرند کاملاعقلایی نیستند و نمی توانند باشند. به راستی، رفتارگرایان بسیاری از سوگیری ها و ایرادات تصمیم گیری را آشکار کرده اند که منجر به بسیاری «عدم عقلانیت های» مستند در بین موضوع های آزمایش انسانی شده است که انسان واقعا متحیر می شود چرا آنها معتقدند خودشان قابلیت نوشتن به نحو عقلایی در موضوع عدم عقلانیت های مردم را دارند.
سپس رفتارگرایان بسیاری از تحلیل های اقتصادی مدرن را رد می کنند چون که آنها را گمراه کننده، اگر چه نه کاملانامعقول دانسته و پیشنهاد می کنند که روش بهتر پیش بینی رفتار اقتصادی از طریق نظرسنجی ها و آزمایش ها درباره چگونگی گرفتن تصمیمات واقعی مردم است. این آزمایش ها به آسانی قابل تکرار است، آنها «کرم های میوه» علم اجتماعی هستند، چون که آزمایش کنندگان را قادر می سازد تا تحلیل تصویر به تصویر از آنچه مردم انجام می دهند بکنند نه آنچه اقتصاددانان از آنها استنباط می کنند.
رفتارگرایان مدرن به خاطر این کارهای اکتشافی، با کتاب های پرخواننده و برخی اوقات پرفروش پاداش گرفتند که سرشناس ترین آنها ریچارد تالر و کاس سانستین با کتاب «سقلمه» (2008) و دان آریلی با «غیرعقلایی پیش بینی پذیر» (2008) هستند. دانیل کاهمن یکی دیگر از روانشناسان رفتاری هم به خاطر نشان دادن بی پایه بودن مداوم فرض عقلانیت کامل یا نامقیدی ادعایی اقتصاددانان جایزه نوبل دریافت کرد.
رفتارگرایان قطعا نکات مهمی مطرح می کنند. مردم آنگونه که اقتصاددانان می گویند عقلایی نبوده و نمی توانند باشند. زمانی که کمیابی همه جاگیر در جهان واقع، مردم را مجبور به انتخاب کردن می کند، به کمال رسیدن در هر چیزی، گزینه عملی نیست. خیلی ساده باید گفت کمال یابی، ارزش وقت و انرژی ذهنی لازم برای رسیدن به آن را ندارد. به علاوه آن طور که هربرت سیمون نیم قرن پیش تشخیص داد، مغز انسان به حد کافی قدرتمند نیست و جهان واقعی آنچنان انباشته از نااطمینانی است که نمی توان محاسبات پاک و پاکیزه لازم برای انتخاب هایی که کاملاعقلایی باشند انجام داد.
به علاوه اگر مردم واقعا آن طور که اقتصاددانان فرض می گیرند کاملاعقلایی بودند هیچ نکته ای وجود نداشت تا اساتید اقتصاد عقلانیت کامل را به دانشجویان خود تبیین کنند. دانشجویان کاملاعقلایی قطعا بدون آموزش هم قادر به درک عقلانیت کامل خود بودند؛ بنابراین همه تحصیلات اقتصادی به هدر می رفت و به تبیین ماهیت و دلالت های عقلانیتی اختصاص می یافت که نه فقط اقتصاددانان ممتاز، بلکه مردم عادی کاملاعقلایی هم می دانستند. به راستی اگر مردم کاملاعقلایی بودند همه تحصیلات و نه فقط تحصیل اقتصاد، کار بیهوده ای بود.
رفتار عقلایی پیش بینی پذیر از «غیرعقلایی ها»
اما برای اینکه مشکلات این نوع تفکر را بفهمیم، یکی از آزمایشات اصلی را ملاحظه کنید که رفتارگرایان کاهنمن و اموس تورسکی به عنوان شاهدی برای محدودیت های عقلانیت کامل استفاده کردند تا آن را به عنوان پیش فرض رفتاری در نظر بگیرند. آنها دو گزینه به افراد مورد آزمایش پیشنهاد دادند: گزینه الف پاداش «قطعی» به مبلغ مثلا800 دلار بود. گزینه ب قماری با پاداش انتظاری 850 دلار بود: در این حالت برد و باختی، افراد شانس 85 درصدی دریافت 1000 دلار و شانس 15 درصدی دریافت هیچ چیز داشتند. رفتارگرایان گزارش می دهند که «بیشتر» افراد گزینه الف را انتخاب می کنند، با وجود اینکه ارزش انتظاری آن 50 دلار کمتر از گزینه ب است. به نظر رفتارگرایان این انتخاب اکثریت، گونه ای از «عقلانیت محدود» را به نمایش می گذارد. به عبارت دیگر، تصمیم گیری عقلایی افراد مورد آزمایش، به خاطر محدودیت های ذهنی در پردازش اطلاعات و ظرفیت محاسباتی از کار می افتد، به خصوص که ریسک گریزی را هم داریم (ریسک گریزی در کسانی دیده می شود که شدیدا طرفدار گزینه الف هستند.)
من این آزمایش انتخاب عینی را با دانشجویان MBA (ورزیده بازرگانی) که کاملاشاغل و مدیر بودند در آغاز نخستین جلسه کلاس با آنها تکرار کرده ام، پیش از اینکه مفاهیم عقلانیت، تصمیم گیری یا هر مفهوم اقتصاد خرد و خطوط تحلیل را بحث کنیم. دقیقا همان طور که کاهنمن و تورسکی گزارش می کنند «اکثریت بزرگی»- بین 70 و 85 درصد- دانشجویان MBA من گزینه الف را انتخاب می کنند که حالت با دریافتی قطعی است، اما آیا اندیشه ورزی اقتصادی متعارف، توانایی پیش بینی چنین بروندادی را ندارد؟ همان طور که دولت طی چهار دهه قبل تبیین کرد (و اقتصاددانان در دوره های پیشین فرض کرده بودند،) ارزش انتظاری تمام آن چیزی نیست که برای تصمیم گیری اهمیت داشته باشد. آنچه رفتارگرایان فراموش کردند این است که واریانس بروندادها نیز در ارزیابی گزینه ها اهمیت دارد. گزینه الف هیچ واریانسی ندارد؛ گزینه ب واریانس زیادی دارد به طوری که برونداد از صفر تا 1000 تغییر می کند؛ بنابراین به نظر بسیاری از انتخاب کنندگان، گزینه الف شاید ارزشمندتر از گزینه ب باشد. به راستی اگر ارزش انتظاری تمام چیزی بود که اهمیت داشت مردم هرگز بیمه را نمی خریدند. آیا خرید بیمه رفتار غیرعقلایی است؟
اقتصاددانان از هیچ دانش و تخصص خاصی برخوردار نیستند که چرا مردم اشیا را آن طور که می خواهند ارزش گذاری می کنند. به راستی می توان انتظار داشت، ارزش (منفی) واریانس هنگام انتخاب کردن در بین انتخاب کنندگان تفاوت داشته باشد همان طور که ارزش شکلات در بین خریداران آن فرق می کند. حرف اصلی که ما اقتصاددانان می توانیم بگوییم این است که مردم دفعات خرید خود را با توجه به قیمت تغییر می دهند (قانون تقاضا). منظور این است که اقتصاددانان درک پیشینی ندارند که چگونه مردم بین دو گزینه دست به انتخاب خواهند زد؛ اما آنها توانایی پیش بینی دارند که اگر پاداش گزینه الف از 800 دلار به مبلغ پایین تری برسد، افراد بیشتری گزینه ب را انتخاب خواهند کرد. این را «عقلانیت پیش بینی پذیر» می نامیم. با توجه به اینکه درصد انتخاب گزینه الف به سرعت رو به کاهش گذاشت زمانی که مبلغ قطعی به 750 دلار و کمتر از آن سقوط کرد به نظر می آید که دانشجویان MBA من عقلایی پیش بینی پذیر باشند. پرسشی مطرح می شود: چرا در این آزمایش، تفاوت بین مبلغ گزینه قطعی و مبلغ انتظاری در حالت قمار، این قدر اندک و فقط 50 دلار است؟ آیا هدف از این کار، کمک به رفتارگرایان بود تا میزان بالای «غیرعقلایی بودن» را ثابت کنند؟
به همین ترتیب، اقتصاددانان می توانند پیش بینی کنند که اگر واریانس گزینه ب کاهش یابد، با فرض ثابت بودن گزینه الف، درصد بیشتری از مردم گزینه ب را انتخاب خواهند کرد. من نیز همین آزمایش را در کلاس های مختلف با کاهش دادن واریانس گزینه ب انجام دادم. برای مثال به دانشجویان اجازه برداشتن «کوپن» از «بشکه الف» دادم که حاوی فقط یک کوپن با ارزش نقد شوندگی 800 دلار بود. یا آنها امکان برداشتن کوپن از «بشکه ب» داشتند که 85 درصد «کوپن ها» ارزش نقدشوندگی 1000 دلار و بقیه ارزش نقدشوندگی صفر داشت. کاملاپذیرفتنی است که درصد دانشجویانی که بشکه ب را انتخاب می کنند، بالاتر از آزمایش اول من است که در بالاتوصیف شد. وقتی به آنها می گفتم آنها 100 بار امکان بیرون کشیدن کوپن از بشکه ب را دارند که 85 درصد کوپن ها 10 دلار ارزش دارند، درصد انتخاب گزینه ب دوباره افزایش می یافت. دانشجویان نه غیرعقلایی پیش بینی پذیر، بلکه عقلایی پیش بینی پذیر هستند.
رفتارگرایان نیز استدلال می کنند اینکه چگونه گزینه ها «چارچوب بندی می شوند» بر انتخاب ها تاثیر می گذارد. من هم می پذیرم. وقتی که من گزینه های الف و ب را به صورت «کار تجاری خطرپذیر الف» و «کار تجاری خطرپذیر ب» توصیف کردم، درصد دانشجویان MBA که «کار تجاری خطرپذیر ب» را انتخاب می کنند، نسبت به درصدی که «گزینه ب» را انتخاب می کنند کاهش می یابد. تغییر در نام گذاری باعث می شود تا دانشجویان به شکل روشن تری درباره نفع مالی خودشان (یا روسایشان) در دو سرمایه گذاری خطرپذیر فکر کنند. شاید نیز دانشجویان «کار تجاری خطرپذیر ب» را این طور تفسیر کنند که واریانس کمتری از «گزینه ب» دارد چون در کسب و کار، هر کار خطرپذیری معمولاجزئی از کل پرتفوی کارهای خطرپذیر است، با متنوع سازی در پرتفوی، ریسک موجود در امور خطرپذیر که جداگانه فرض شود، کاهش می یابد.
در آزمایش انتخاب اولی بین گزینه های الف و ب، حتی اگر به موارد آزمایش پس از انتخابشان گفته شود چه درصدی هر گزینه را انتخاب کردند، به آنها هیچ شانسی داده نشده بود تا براساس آن اطلاعات عمل کنند. به عبارت دیگر، آزمایش ها صراحتا اجازه یادگیری را نمی داد. به علاوه، موارد آزمایش هیچ انگیزه یا نفع شخصی در انتخاب های انجام داده نداشتند که می توان احتمال داد بیشتر موضوعات آزمایش، با بی دقتی (و عقلایی نیز) انتخاب کرده اند.
من بخشی از این ایرادات در آزمایش ها را با گفتن این نکته به دانشجویان MBA که 75 درصد گزینه الف را انتخاب کرده بودند و بقیه گزینه ب را انتخاب کردند، رفع کردم. سپس یک مقاله گروهی به آنها تکلیف دادم تا به دو پرسش پاسخ دهند:
* نخست، با توجه به تقسیم انتخاب ها بین الف و ب، انتخاب کنندگان گزینه الف یا گزینه ب پولی برای مذاکره باقی می گذارند؟
* دوم اگر پولی روی میز باقی بماند چه ابزارهایی می توانند تعبیه کنند تا بخشی یا تمام آن پول را بردارند؟
برای اکثریت غالب 160 دانشجو یا این حدودها در سه کلاس من، تکلیف به نظر آسان می رسید (من غالبا نمره ای که به این تکلیف می دهم الف است.) همه آنها نتیجه گرفتند که ارزش مورد انتظار گزینه ب، 850 دلار بود که یعنی به طور میانگین 50 دلار توسط همه انتخاب کنندگان گزینه ب روی میز باقی مانده است. به علاوه، اساسا همه گروه ها بی درنگ روشی تهیه می کنند که تمام یا بخشی از دلارهای اضافی را بتوان به جیب زد. بیشتر گروه ها پیشنهاد دادند بقیه دانشجویان همکاری کنند؛ به طوری که همه توافق کردند گزینه ب انتخاب شود و مبالغ جمع شده را برابر تقسیم کنند. این راه حل بدی در محیط کلاس نسبتا کوچک نیست.
سایر گروه های دانشجویی راه حل کارآفرینانه تری طراحی کردند. آنها پیشنهاد دادند بیاییم انتخاب کنندگان گزینه الف را ترغیب کنیم انتخابشان را به گزینه ب تغییر دهند با این پیشنهاد که به آنها مبلغ قطعی 801 دلار بدهیم؛ به شرط اینکه قرعه برداشتن را به کسانی بسپارند که به آنها 801 دلار می دهند. برخی دانشجویان حتی تشخیص دادند که پیشنهاد مبلغ قطعی 801 کارگر نمی افتد و به جنگ قیمت دهی برای انتخاب کنندگان گزینه الف می انجامد (بر تعداد دانشجویانی که انتظار می رود قیمت قطعی را انتخاب کنند، افزوده می شود؛ یعنی تعداد کسانی که انتظار می رفت گزینه ب را انتخاب کنند و حالابه سمت گزینه الف تمایل می یابند، بیشتر می شود.)
تعدادی از گروه های دانشجویی نیز پیشنهاد دادند که بی میلی انتخاب کنندگان گزینه الف در قمار کردن روی گزینه ب را می توان تا حدی با ارائه بیمه به انتخاب کنندگان گزینه الف در برابر ریسک منفی هیچ چیز دریافت نکردن هنگام انتخاب گزینه ب از بین برد. البته قیمت بیمه، مقداری از منافع در انتخاب گزینه ب را با خود می برد.
طی سال ها، چندین دانشجوی من، این تحلیل را جلوتر برده و تشخیص دادند که اگر گزینه های الف و ب سرمایه گذاری های خطرپذیر جهان واقعی بود، ارزش های بازاری آنها با توجه به تقسیم شدن انتخاب هایی که بین آنها می شود، بالاو پایین می رود. اگر اکثریت زیاد انتخاب کننده ها گزینه الف را انتخاب می کردند، پس قطعا افراد در محیط بازار دنیای واقع که گزینه الف پیشنهاد می شد، انگیزه داشتند تا «قیمت اعلام شده» 800 دلار خود را پایین تر آورند، باعث سوق یافتن تقسیم انتخاب ها به سمت گزینه ب می شوند. آیا می توان فکر کرد این اتفاق نمی افتد؟ اما اتفاق می افتد. انبوه مردم ریسک گریز در جست وجوی امنیت، اوراق خزانه دولتی را می خرند که مطمئن تر از اوراق قرضه شرکت ها هستند. نتیجه این می شود که نرخ بازده اوراق قرضه دولتی نسبت به اوراق قرضه شرکت ها کاهش می یابد؛ به طوری که این تفاوت بازده باعث می گردد بیشتر خریداران آینده اوراق قرضه دولتی به سمت خرید اوراق قرضه شرکتی با بازده بالابروند.
درس هایی که فراگرفتیم
درس اخلاقی که از زنجیره آزمایش های کلاس درسی من گرفته می شود، ساده است: می توان به آسانی اثبات کرد مردم غیرعقلایی هستند اگر محیط انتخاب را به شدت محدود کنیم، انتخاب کنندگان را از دانستن اینکه دیگران چکار می کنند محروم کنیم، جلوی انتخاب کنندگان را از تصحیح تصمیمات اشتباه بگیریم و اطمینان دهیم که انتخاب های «بد» پیامدهای اقتصادی (و پولی) و اثرات بعدی بر انگیزه های مردم برای آموختن و اقدام کردن بر اساس انتخاب های خطای خود و دیگران ندارند. در چنین محیط هایی بیرون کشیدن تصمیمات غیرعقلایی، به راحتی گرفتن ماهی از تشت آب است.
من نمی گویم که مردم «کاملاعقلایی» هستند. «عقلانیت کامل» که بیانی برای ماهیت انسان باشد که از ابزار نظری تفکیک می یابد هیچ معنا و مفهوم تکاملی ندارد. اگر انسان های اولیه در جست وجوی رسیدن به عقلانیت کامل در تصمیمات خود می بودند، آنها به این خاطر مرده بودند چون که تمام وقت خود را صرف بهتر کردن محاسبات هزینه- فایده می کردند.
به کمال رسیدن در انتخاب ها ناممکن و غیر اقتصادی است، دقیقا همان طور که در جهان کمیابی، ساخت یک خودروی کاملاایمن، ناممکن و غیراقتصادی است.
مردم شامل اقتصاددانان، تصمیم گیران ناقصی هستند چون که محدودیت های ذهنی دارند، اما این واقعیت به معنای شکست بازارها نیست. بازارها واقعا کارهایی بیشتر از ترغیب به تخصیص بهینه منابع با توجه به خواسته ها و منابع می کنند. بازارها اقدام به ترغیب شرکت کنندگان بازار به عقلایی تر رفتار کردن می کنند چون در غیر این صورت آنها باید بابت غیرعقلایی بودن هزینه ای بپردازند؛ بنابراین بازارها به اقتصاددانان اجازه می دهند- نه اینکه ملزم سازند- تا فرض کنند که مردم عقلایی تر از حالتی هستند که احتمالادر محیط آزمایشگاهی پیدا می شود، جایی که انگیزه ها و اطلاعات معناداری نداریم و فشارهای بازار غایب است