در بعضی از مطالعات دیده شده استرس های روحی و روانی شغلی و خانوادگی و اجتماعی ریسک حوادث عروقی را معادل ریسک فاکتورهای ماژور قلبی افزایش می دهد، حتی گاهی استرس های حاد و شدید مثلا در مواجهه با بلایای طبیعی شانس بروز حمله حاد قلبی را افزایش می دهد. مسائل شغلی، اقتصادی، عصبانیت و خصومت نیز در حوادث قلبی دخیل هستند. در یک پنجم بیماران مبتلا به بیماری عروق کرونر سرپایی و یک سوم بیماران نارسایی قلبی، افسردگی دیده می شود. اما چگونه خطر ابتلا به بیماری را کشف کنیم؟
کافیست با توجه به تستی که مقابل روی شماست، نسبت به هر یک از ۲۵ سوالی که در زیر می خوانید، موافقت یا مخالفت خودتان را با "بله یا خیر" یادداشت کنید. البته تا جایی که می توانید از "نمی دانم" اجتناب کنید. سپس به توضیحات انتهای ایمیل توجه نموده و ضمن شناخت تیپ شخصیتی، نوع بیماری که احیانا ممکن است شما را تهدید کند را بشناسید .... آیا در مکالمات روزمره خود روی برخی کلمات تاکید می کنید؟
۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۲. آیا سریع غذا می خورید و سریع حرف می زنید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۳. به نظر شما باید به کودکان آموزش داد تا همیشه بهترین باشند؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۴. آیا وقتی کسی کند و آهسته کار می کند، بی حوصلگی نشان می دهید؟
۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۵. آیا وقتی دیگران حرف می زنند، آنها را وادار به تند حرف زدن می کنید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۶. آیا وقتی احساس میکنید محدود شده اید یا باید دررستوران،منتظر خالی شدن میز باشید از فرط عصبانیت دیوانه می شوید؟ ۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۷. آیا وقتی کسی برای شما حرف می زند، همچنان افکار شخصی خودتان را دنبال می کنید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۸. آیا سعی می کنید در حال اصلاح صورت یا آرایش، صبحانه هم بخورید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۹. آیا اتفاق می افتد که در تعطیلات نوروزی یا تابستانی کار کنید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۰. آیا همیشه مباحث مربوط به موضوعات مورد علاقه خودتان را دنبال می کنید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۱. آیا اگر وقت گذرانی کنید، خودتان را گنهکار می دانید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۲. آیا آن قدر مشغول کار هستید که متوجه اطراف خودتان یا مثلا متوجه تغییر دکوراسیون خانه نمی شوید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۳. آیا با مادیات بیشتر از مسائل اجتماعی درگیر هستید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۴. آیا سعی می کنید فعالیت های خود را در کمترین زمان برنامه ریزی کنید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۵. آیا همیشه به موقع سر قرار حاضر می شوید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۶. آیا اتفاق افتاده است که برای بیان نظر خودتان مشت گره کنید یا مشت بزنید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۷. آیا موفقیت های خود را به توانایی سریع کار کردن تان نسبت می دهید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۸. آیا احساس می کنید کارها باید همین حالا و خیلی سریع انجام گیرد؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۱۹. آیا برای انجام کارهای خود،همیشه سعی می کنید ابزارهایی را به کار ببرید که بیشترین بازده را دارند؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۲۰. آیا هنگام بازی، آنچه برایتان بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد، این است که برنده بازی باشید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۲۱. آیا معمولا حرف دیگران را قطع می کنید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۲۲. آیا وقتی دیگران تاخیر می کنند، عصبانی می شوید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۲۳. آیا پس از غذا خوردن بلافاصله از سر میز یا از سر سفره بلند می شوید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۲۴. آیا همیشه احساس می کنید عجله دارید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
۲۵. آیا از عملکرد فعلی خود ناراضی هستید؟۱.بلی ۲.خیر ۳.نمی دانم
حالا با توجه به توضیحات زیر نوع شخصیت خود،
ویِژگی های اخلاقی و تهدید احتمالی بیماری خود را پیدا کنید :
تعداد بله : بیشتر از ۲۰ = تیپ شخصیتی A
ویژگی های اخلاقی این شخصیت: خیلی مبارزه جو، رقابت طلب، بی حوصله، پرخاشگر، خصومت جو، تحمل ندارید دیگری کار شما را انجام دهد و حاضر به مشاوره نیستید.شما مستعد بیماری قلبی و عروقی هستید.
تعداد بله : کمتر از ۵ = تیپ شخصیتی B
ویژگی های اخلاقی این شخصیت: آرام، آسان گیر، کیفیت زندگی برای شما مهم تر از کمیت آن است.شما در معرض بیماری قلبی نیستید.
تعداد بله : بین ۱۳ تا ۲۰ = متمایل به تیپ شخصیتی A
تعداد بله : بین ۵ تا ۱۳ = متمایل به تیپ شخصیتی B
اگر شما مثل آدم های تیپ A فکر می کنید اما مثل افراد تیپ B رفتار می کنید، روانشناسان به شما می گویند تیپC. یعنی اینکه شما دوست دارید مثل تیپ A رفتار کنید اما حرص می خورید و به قول معروف، می ریزید توی خودتان. در این صورت شما مستعد بیماری سرطان هستید که لازم است در برخی رفتارهایتان تجدید نظر نموده و بخیر و خوشی سلامتی را دریابید.
سلام دوستان
برای ادامه ی همکاری در جهت آپدیت کردن وبلاگ لطفاً آمادگی خودتون رو اعلام کنید.
با تشکر
مدرسه ای که بودیم، عالی بود. حالامی فهمم. حالاکه بعد چند وقت «دانشجویی»؛ صبح زود، قبل از اینکه در مدرسه باز شود و بچه ها، از اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی، با لباس فرم هایی که امسال به تنشان قالب کرده اند بریزند توی حیاط وسیع مدرسه. از دیوار کوتاه مدرسه پریدم بالاو رفتم داخل حیاط. همه حیاط را کله سحر دویدم و خندیدم، به یاد همه خنده های هفت ساله ای که میهمان این حیاط بودیم...
تعجب کردم که چطور توی فضای کوچک دانشکده جا شده ام. آن هم منی که سرم را می زدی پایم توی حیاط بود، پایم را بست می کردی دم دفتر ، از توی پنجره حیاط درندشت مدرسه را نگاه می کردم و حرص می خوردم از کسی که تک به تک با دروازه بان را خراب می کرد و می زد توی اوت.
حالاتوی دانشگاه شق و رق ایستاده ام، به جرم بزرگ شدن! نهایت کاری که می توانم انجام دهم این است که پله ها را دو تا یکی بالابیایم، یا تند تند پایین بروم، به یاد همه آن شلوغ کاری هایی که حالاباید بگویم کودکانه! کودکانگی ای که لذت بخش تر است از این بزرگ بودن اجباری، خیلی لذت بخش تر است ...
توی آرزوهایمان این جور دانشگاه هیچ جایی نداشت، دانشگاه جایی بود مثل مدرسه، کمی بزرگ تر! با بچه هایی بیشتر و پر از دوست های تازه. هرچند پیش تر با همه ی بچه های مدرسه عهد کرده بودیم »هیچ دوستی دوست دوران راهنمایی و دبیرستان نشود« که این فرضیه بدون این شرط هم پابرجا بود. پا برجا بود اگر ...
از پنجاه و چند نفری که با هم بودیم، حالاهر کداممان یک گوشه نقشه جغرافیایی افتاده ایم که دوم راهنمایی به زور چسب چسباندیم به دیوار کلاسمان. نقشه ای که شکل گربه بود.
اول ها همه دلگیر بودیم، زنگ و اس ام اس و از این خوابگاه تا آن خوابگاه گز می کردیم، برای دقیقه ای با هم بودن. که دور هم بنشینیم و از تکه تکه های وجودمان بگوییم، از این که «یادش بخیر ... »
اما این فقط تا تمام شدن ترم اول بود، بعد از یک ترم دانشجویی اتفاق بدی افتاده بود، عادت کرده بودیم ...
خیلی ساده «بزرگ» شده بودیم، عادت کرده بودیم که آرام آرام پله ها را بالابرویم، پله هایی که زنگ های تفریح برای زودتر به حیاط رسیدن از نرده های کنارش سر می خوردیم. یاد گرفته بودیم خیلی سر کلاس حرف نزنیم، شلوغ بازی نکنیم و به جای این که تا آمدن «معلم» توی سر و کله هم بزنیم، توی لحظات در انتظار «استاد» ماندن، صم بکم بنشینیم و با بغل دستی مان در مورد مسائلی از قبیل درس و نحوه تدریس استاد و ... حرف بزنیم.
یاد گرفته بودیم دانشجو باشیم، و این اصلااتفاق خوبی نبود. این یعنی تمام شدن همه آن دوران خوش زندگی، تمام شدن حیات، و شروع چیز مسخره ای به اسم بزرگ بودن...
حالاکه باز دارم از دیوار مدرسه بالامی روم - دیواری که بارها برای آوردن توپ هایی که سوت می شدند از آن بالارفته بودم - حیاط مدرسه غریب تر از همیشه شده، توی گرگ و میش هوا، دم صبح، فکر بچه هایی ام که قرار است بزرگ شوند، قرار است عادت کنند، مثل ما که عادت کرده ایم، عادت کرده ایم به بزرگ شدن ...»
مقدمه:
حالاکه چند وقتی است بی این که سیب بخورم، از بهشت بیرونم کردند و باز هبوط کردم روی این زمین خاکی دلم بد جوری گرفته. باز هوس بهشت به سرم زده و بوی سیب نخورده اش آن قدر خاطرم را قلقلک می دهد که در به در دنبال راهی ام تا برگردم و بنشینم پای درخت سیبش و بو بکشم...
خاطرات سفر به بهشت، آن قدر شیرین است که حتی خواندش هم می تواند عطر سیبش را به مشام برساند. وصف بهشت آن قدر شیرین هست که کاستی قلم به چشم نیاید...
توضیح:
این خاطرات شروع ندارد. یعنی از نحوه و مقدمات جور شدن سفر حرفی نمی زند. که هر کس راه خود را برای رسیدن به مقصود دارد...
یک. 17/4/90؛ قم
10:3بامداد
شب رفتن کربلا، حس و حال عجیبی دارم.
نه که حالم خوب نباشد، نه! اما انگار همه چیز سخت به هم ریخته، هیچ چیز سر جایش نیست... فلانی اس ام اس می زند، آن یکی اصلاتحویلت نمی گیرد، یکی این وسط گیر کرده که باشد یا برود و.. بدتر از همه من!
من که امشب زده ام کارت گرافیک کامپیوتر خانه را آوردم پایین! اینترنت ADSL خریدم! به هیچ کس حتی پیامک خداحافظی نزده ام (تا جایی که یکی زنگ زده که چرا خداحافظی نمی کنی!) و بدتر همه همین احساس گنگی است که باز ته دلم مانده...
حسی که هم از تنها رفتن و بی دوست صمیمی رفتن نشات می گیرد، هم از بزرگی سفر، هم از ناشناخته بودن مقصد، هم از شرم گناه که هر کاری می کنم باز توی وجودم وول می خورد...
دوست دارم برگردم به چند سال پیش.
آن قدر با خدا مهربان شده بودم که خودم ذوق می کردم از زندگی ام. خدا انگار توی تمام شئون زندگی ام وارد شده بود و هر لحظه حسش می کردم.